ویکتور فن دورت و ویکتوریا دورگلات بنا به ملاحضات مالی و اجتماعی خانواده هایشان می خواهند با هم ازدواج کنند. در هنگام تمرین مراسم عروسی، ویکتور مدام خطابه ای را که باید بگوید فراموش می کند. او به جنگل می رود و در حالی که خطابه اش را با خود تکرار می کند، حلقه را از شاخه درختی که مانند یک دست از زمین بیرون آمده است می گذراند. شاخه در حقیقت دست عروس مرده ای است که از خاک بیرون مانده است. ماجراهای ویکتور، سرگردانیش در دنیای مردگان و عشق یک طرفه عروس مرده به او از این جا آغاز می شود.
برای ثبت نظر وارد حساب کاربری خود شوید. ورود
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.