ابو توی این دنیا هیچکس رو نداشت؛ اون توی بغداد زندگی میکرد و شغلش دزدی بود. بالاخره یه روز پلیس این پسر نوجوون رو به جرم دزدی دستگیر کرد و به زندان انداخت. ابو توی زندان با احمد، شاهزادهی جوون بغداد آشنا شد که با دسیسهچینی وزیرش به زندان افتاده بود. ابو و احمد دوستهای خوبی برای هم شدن و قول دادن هوای هم رو داشته باشن. ابو زودتر از شاهزاده از زندان آزاد شد و دنبال راهی بود تا دوستش رو نجات بده. ظاهرا هیچ راهی برای نجات شاهزاده وجود نداشت، تااینکه یک روز ابو با یه غول روبهرو شد. دستت رو به درسا بده تا با هم بریم ببینیم بالاخره چی شد!
برای ثبت نظر وارد حساب کاربری خود شوید. ورود
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.