نل و بابابزرگ با هم زندگی آرومی داشتن. نل دختر کوچولوی مهربون و شادی بود که همه رو دوست داشت، بابابزرگ هم توی مغازهی عتیقهفروشی کار میکرد. همهچیز از جایی شروع شد که آقای کیلیپ، سر بابابزرگ کلاه گذاشت تا مغازهش رو بگیره، برای همین بابابزرگ و نل مجبور شدن یه مدت راهی سفر بشن. نل به پدربزرگ پیشنهاد دادن برن دنبال مادر گمشدهش، توی یه شهر دور. سفر خیلی طولانیه و قراره ما درساییها با نل و بابابزرگش همسفر بشیم، پس بیا بریم.
برای ثبت نظر وارد حساب کاربری خود شوید. ورود
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.