یه روزی، توی یه شهر کوهستانی، پسر کوچولویی به دنیا اومد. اسمش رو گذاشتن سباستین. مادر سباستین، اون رو به پیرمرد مهربونی سپرد و به سفری دور رفت. سباستین با پیرمرد و دخترش بزرگ شد و زندگی آروم و خوبی داشت. البته بچهها گاهی سباستین رو به خاطر مادر نداشتن مسخره میکردن، همین باعث شده بود اون دوستهای زیادی نداشته باشه. تااینکه یک روز سروکلهی بل پیدا شد؛ یه سگ دوستداشتنی که از دست صاحبش فرار کرده بود. حالا سباستین و بل قراره با هم کلی اتفاق بامزه رقم بزنن و به سفرهای دور و درازی برن تا مادر رو پیدا کنن، ما هم توی درسا نشستیم و تماشاشون میکنیم.
برای ثبت نظر وارد حساب کاربری خود شوید. ورود
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.